شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خواب دیدن سام از حال پسر
خواب دیدن سام از حال پسر
شبی از شبان داغ دل خفته بود | ز کار زمانه برآشفته بود | |||||
چنان دید کز کشور هندوان | یکی مرد بر تازی اسپی دوان | |||||
سوار سرافراز و گرد تمام | فراز آمدی تا بنزدیک سام | |||||
ورا مژده دادی ز فرزند اوی | از آن برز شاخ برومند اوی | |||||
چو بیدار شد موبدانرا بخواند | وزین در سخت چند گونه براند | ۱۱۵ | ||||
بدیشان بگفت آنچه در خواب دید | جز آن هر چه از کاروانان شنید | |||||
چه کوئید گفت اندرین داستان | خردتان برین هست همداستان | |||||
که زندهست این خرد کودک هنوز | وگر شد ز سرمای مهر و تموز | |||||
هرآنکس که بودند پیر و جوان | زبان بر گشادند بر پهلوان | |||||
که هر کو بیزدان شود ناسپاس | نباشد بهر کار نیکی شناس | |||||
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ | چه ماهی به آب اندرون یا نهنگ | |||||
همه بچّه را پرورانندهاند | ستایش بیزدان رسانندهاند | |||||
تو پیمان نیکی دهش بشکنی | چنان بیگنه بچّه را بیفگنی | |||||
ز موی سپیدش دل آری بتنگ | تن روشن و پاک از این نیست ننگ | |||||
نگر تا نگوئی که او زنده نیست | بیآرای بر جستنش بر با بایست | ۱۲۵ | ||||
که یزدان کسیرا که دارد نگاه | ز گرما و سرما نگردد تباه | |||||
بیزدان کنون سوی پوزش گرای | که اویست بر نیک و بد رهنمای | |||||
برآن بد که روز دگر پهلوان | سوی کوه البرز پوید نوان | |||||
چو شب تیره شد رای خواب آمدش | کز اندیشهٔ دل شتاب آمدش | |||||
دگر باره خواب دید کز کوه هند | درفشی برافراختندی برند | ۱۳۰ | ||||
غلامی پدید آمدی خوب روی | سپاهی گران از پس پشت اوی | |||||
بدست چیش بر یکی موبدی | سوی راستش نامور بخردی | |||||
یکی پیش سام آمدی زآن دو مرد | زبان برگشادی بگفتار سرد | |||||
که ای مرد بی باک ناپاک رای | ز دیده بشستی تو شرم خدای | |||||
ترا دایه گر مرغ شاید همی | پس این پهلوانی چه باید همی | ۱۳۵ | ||||
گر آهوست بر مرد موی سپید | ترا ریش و سر گشت چون برگ بید | |||||
همان و همین ایزدت هدیه داد | همی گم کنی تو به بیداد داد | |||||
پس از آفریننده بی رار شو | که در تنت هر روز رنگست نو | |||||
پسر گر بنزدیک تو بود خوار | کنون هست پروردهٔ کردگار | |||||
کزو مهربانتر بدو دایه نیست | ترا خود بمهر اندن رو پایه نیست | ۱۴۰ | ||||
بخواب اندرون بر خروشید سام | چو شیر ژیان کاندر آید بدام | |||||
بترسید از آن خواب کز روزگار | نباید که بیند بد آموزگار | |||||
چو بیدار شد بخردانرا بخواند | سران سپه را همه بر نشاند | |||||
بیآمد دمان سوی آن کوهسار | که افگنده را خود کند خواستار | |||||
سر اندر ثریّا یکی کوه دید | تو گفت ستاره بخواهد کشید | ۱۴۵ | ||||
نشیبی ازو برکشیده بلند | که نآید ز گیوان برو بر کرند | |||||
فروبرده از شیز و صندل عمود | یک اندر دگر بافته جوب عود | |||||
بدآن سنگ خارا نگه کرد سام | بدآن هیبت مرغ و هول کنام | |||||
یکی کاخ بد تارک اندر سماک | نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک | |||||
ستاده جوانی بکردار سام | بدیدش که میگشت گرد کنام | ۱۵۰ | ||||
بدآن آفریننده کرد آفرین | بمالید رخسارگان بر زمین | |||||
کزینسان برآن کوه مرغ آفرید | زخارا سر اندر ثریّا کشید | |||||
بدانست کو دادگر داورست | توانا و از برتران برترست | |||||
ره بر شدن جست و کی بود راه | دد و دامرا بر چنان جایگاه | |||||
ستایش کنان گرد آن کوه بر | برآمد ز جای ندید او گذر | ۱۵۵ | ||||
همی گفت که ای برتر از جایگاه | ز روشن کمان و ز خورشید و ماه | |||||
بپوزش بر تو سر افگندهام | ز ترس تو جانرا برافگندهام | |||||
گر این کودک از پاک پشت منست | نه از تخم بد گوهر آهرمنست | |||||
برین بر شدن بنده را دست گیر | مرین پر گنه را تو کن دلپذیر | |||||
چو با داور این رازها گفته شد | نیایش همانگه پذیرفته شد | ۱۶۰ | ||||
نگه کرد سیمرغ از افراز کوه | بدانست چون سام دید و گروه | |||||
که آن آمدنش از پی بچّه بود | نه از مهر سیمرغ او رنجه بود | |||||
چنین گفت سیمرغ با پور سام | که ای دیده رنج نشیم و کنام | |||||
ترا پرورنده یکی دایه ام | همت مام و هم نیک سرمایه ام | |||||
نهادم ترا نام دستان زند | که با تو پدر کرد دستان و بند | ۱۶۵ | ||||
بدین نام چون بازگردی بجای | بگو تات خواند یل رهنمای | |||||
پدر سام یل پهلوان جهان | سرافرازتر کس میان مهان | |||||
بدین کوه فرزند جوی آمدست | ترا نزد او آبروی آمنست | |||||
روا باید اکنون که بردارمت | بی آزار نزدیک او آرمت | |||||
جوان چون ز سیمرغ بشنید این | پر از آب چشم و دل اندوهگین | ۱۷۰ | ||||
اگر چند مردم ندیده بد اوی | ز سیمرغ آموخته بد گفت و گوی | |||||
بر آواز و سیمرغ گفتی سخن | فراوان خرد بود و دانش کهن | |||||
زبان و خرد بود و رایش درست | بتن نیز یاری ز یزدان بجست | |||||
بسیمرغ بنگر که دستان چه گفت | مگر سیر گشتی همانا ز جفت | |||||
نشیم تو رخشنده گاه منست | دو پرّ تو فرّ کلاه منست | ۱۷۵ | ||||
سپاس از تو دارم پس از کردگار | که آسان شدم از تو دشوار کار | |||||
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه | به بینی و رسم کیانی کلاه | |||||
مگر کین نشیمت نیآید بکار | یکی آزمایش کن از روزگار | |||||
نه از دشمنی دور دارم ترا | سوی پادشاهی گذارم ترا | |||||
ترا بودن ایدر مرا در خورست | ولیکن ترا آن ازین بهتر است | ۱۸۰ | ||||
ابا خویشتن بر یکی پرّ من | ببینی هم اندر زمان فرّ من | |||||
گرت هیچ سختی بروی آورند | ز نیک و ز بد گفت و گوی آورند | |||||
بر آتش بر افگن یکی پرّ من | ببینی هم اندر زمان فرّ من | |||||
که در زیر پرّت برآورده ام | ابا بچّگانت بپرورده ام | |||||
همانگه بیآیم چو ابر سیاه | بی آزارت آرم برین جایگاه | ۱۸۵ | ||||
فرامش مکن مهر دایه ز دل | که در دل مرا مهر تو دلگسل | |||||
دلش کرد پدرام و بر داشتش | گرازان به ابر اندر افراشتش | |||||
ز پروازش آورد نزد پدر | رسیده بزیر برش موی سر | |||||
تنش پیلوار و رخش چو نگار | پدر چون بدیدش بنالید زار | |||||
فرو برد سر پیش سیمرغ زود | نیایش همین بآفرین بر فزود | ۱۹۰ | ||||
که ای شاه مرغان ترا دادگر | بدآن داد نیرو و زور و هنر | |||||
که بیچارگان را همی یاوری | بد نیکی همه داوران داوری | |||||
ز تو بد سگالان همیشه نژند | بمان همچنین جاودان زورمند | |||||
همانگاه سیمرغ بر شد بکوه | بمانده برو چشم سام و گروه | |||||
پس آن که سراپای کودک بدید | همان تاج و تخت کئی را سزید | ۱۹۵ | ||||
بر و بازوی شیر و خورشید روی | دل پهلوان دست شمشیر جوی | |||||
سپه مژّه و دیدگان قیرگون | چو بسّد لب و رخ بکردار خون | |||||
جز از موی بر وی نگوهش نبود | بدی دیگریرا پژوهش نبود | |||||
دل سام چون بهشت برین | بر آن پاک فرزند کرد آفرین | |||||
بمن ای پسر گفت دل نرم کن | گذشته مکن یاد و دل گرم کن | ۲۰۰ | ||||
منم کمترین بنده یزدان پرست | ازین پس که آوردمت باز دست | |||||
پذیرفتم اندر خدای بزرگ | که دل بر تو هرگز ندارم سترگ | |||||
بجویم هوای تو از نیک و بد | ازین پس چه خواهی همان میسزد | |||||
تنشرا یکی پهلوانی قبای | بپوشید و از کوه بگذارد پای | |||||
فرو آمد از کوه و بالای خواست | یکی جامهٔ خسرو آرای خواست | ۲۰۵ | ||||
همی پور را زال زر خواند سام | چو دستان ورا کرد سیمرغ نام | |||||
سپه یکسره پیش سام آمدند | گشاده دل و شادکام آمدند | |||||
تبیره زنان پیش بردند پیل | برآمد یکی گرد چون کوه نیل | |||||
خروشیدن کوس با کرّنای | همان زنگ زرّین و هندی درای | |||||
سواران همه نعره برداشتند | بدآن خرّمی راه بگذاشتند | ۲۱۰ | ||||
بشادی بشهر اندرون آمدند | ابا پهلوانان فرود آمدند |