شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر
آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر
ز زابل بشاه آمد این آگهی | که سام آمد از کوه با فرّهی | |||||
بدآن آگهی شد منوچهر شاد | همی از جهان آفرین کرد یاد | |||||
منوچهر را بد دو پور گزین | دلیر و خردمند و با فرّ و دین | |||||
یکی نام نوذر دگر چون زرسپ | بمیدان بمانند آذرگشسپ | ۲۱۵ | ||||
بفرمود تا نوذر نامدار | شود تازیان سوی سام سوار | |||||
ببیند یکی روی دستان سام | که بد پرورانیده اندر کنام | |||||
کند آفرین کیانی بروی | بدآن شادمانی که بنمود روی | |||||
بفرمایدش تا سوی شهریار | شود تا سخنها کند آشکار | |||||
وزآن پس سوی زابلستان شوند | بر آئین خسرو پرستان شوند | ۲۲۰ | ||||
چو نوذر بر سام نیرم رسید | یکی نوجوان پهلوانرا بدید | |||||
فرود آمد از اسپ سام سوار | گرفتند مر یکدیگر را کنار | |||||
ز شاه و ز گردان بپرسید سام | وزیشان بدو داد نوذر پیام | |||||
چو بشنید پیغام شاه بزرگ | زمینرا ببوسید سام سترگ | |||||
دوان سوی درگاه بنهاد روی | چنان کش بفرمود دیهیم جوی | ۲۲۵ | ||||
فراز یکی پیل نر زال زر | نشاند و براندش سبک سوی در | |||||
چو آمد بنزدیکیٔ شهر شاه | سپهبد پذیره شدش با سپاه | |||||
درفش منوچهر چون دید سام | پیاده شد از اسپ و بگذارد گام | |||||
زمینرا ببوسید پس پهلوان | که جاوید زی شاد و روشن روان | |||||
منوچهر فرمود تا بر نشست | مر آن پاک دل مرد یزدان پرست | ۲۳۰ | ||||
سوی تخت و ایوان نهادند روی | چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی | |||||
منوچهر بر گاه بنشست شاد | کلاه کیانی بسر بر نهاد | |||||
بیکدست قارن بدیگرش سام | نشستند روشن دل و شادکام | |||||
پس آراسته زال را پیش شاه | بزرّین عمود و بزرّین کلاه | |||||
گرازان بیآورد سالار بار | شکفتی بماند اندرو شهریار | ۲۳۵ | ||||
برین برز بالا و این خوب چهر | تو گوئی که آرام جانست و مهر | |||||
چنین گفت مر سام را شهریار | که از من تو اینرا بزنهار دار | |||||
بخیره میآزارش از هیچ روی | بکس شادمانه مشو جز بدوی | |||||
که فرّ کیان دارد و چنگ شیر | دل هوشمندان و فرهنگ پیر | |||||
بیآموز او را ره و ساز رزم | همان شادکامی و آئین بزم | ۲۴۰ | ||||
ندیدست جز مرغ کوه و کنام | کجا داند آئینها را تمام | |||||
پس از کار سیمرغ و کوه بلند | وزآن تا چرا خوار شد ارجمند | |||||
یکایک همه سام با او بگفت | ز خواب و ز خورد و ز جای نهفت | |||||
وز افگندن زال بگشاد راز | که چو گشت بر سر سپهر از فراز | |||||
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال | پر از داستان شد ببسیار سال | ۲۴۵ | ||||
برفتم بفرمان گیهان خدای | به البرز کوه اندر آن صعب جای | |||||
یکی کوه دیدم سر اندر سحاب | سپهریست گفتی ز خارا بر آب | |||||
برو برنشیمی چو کاخ بلند | ز هر سو برو بسته راه گزند | |||||
برو اندرون بچّهٔ مرغ و زال | تو گفتی که هستند هر دو همال | |||||
همی بوی مهر آمد از باد اوی | بدل شادی آورد همی یاد اوی | ۲۵۰ | ||||
نبد راه بر کوه از هیچ روی | دویدم بسی گرد او پوی پوی | |||||
مرا بویهٔ پور گم بوده خاست | بدلسوزگی جان همی رفت خواست | |||||
ابا داور پاک گفتم براز | که ای چارهٔ خلق و خود بی نیار | |||||
رسیده بهر جای برهان تو | نگردد فلک جز بفرمان تو | |||||
یکی بندهام با دلی پر گناه | بنزد خداوند خورشید و ماه | ۲۵۵ | ||||
امیدم ببخشایش تست و بس | بچیزی دگر نیستم دسترس | |||||
تو این بندهٔ مرغ پرورده را | بخواری و زاری برآورده را | |||||
همی چرم پوشد بجای حریر | مزد گوشت هنگام بستان شیر | |||||
رسان باز با من مرا راه کن | سوی او و این رنج کوتاه کن | |||||
ببد مهرئ من روانم مسوز | بمن باز ببخش و دلم بر فروز | ۲۶۰ | ||||
بفرمان یزدان چو این گفته شد | نیایش همانگاه پذیرفته شد | |||||
ببرّید سیمرغ و بر شد به ابر | همی حلق زد بر سر مرد کبر | |||||
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار | گرفته تن زال را در کنار | |||||
ز بویش جهانی پر از مشک شد | در دیده مرا با دو لب خشک شد | |||||
ز سهم وی و بویهٔ پور خویش | خرد در سرم جای نگرفت پیش | ۲۶۵ | ||||
به پیش من آورد چون دایهٔ | که از مهر باشد ورا مایهٔ | |||||
زبانم برو بر ستایش گرفت | بسیمرغ بردم نماز ای شگفت | |||||
بمن ماند فرزند و خود بازگشت | ز فرمان یزدان نشاید گذشت | |||||
من آوردمش نزد شاه جهان | همه آشکارا بکردم نهان |