شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گفتار اندر گوی زدن سیاوش

گفتار اندر گوی زدن سیاوش

  چو خورشید تابنده بکشاد راز بهر جای بنمود چهر از فراز  
  سیاوش از ایوان بمیدان گذشت ببازی همی گرد میدان گشت  
  چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد سوی گوی بنهاد روی  ۱۹۴۵
  چو او گوی در خمّ چوگان گرفت هم آورد او خاک میدان گرفت  
  زچوگان او گوی شد نا پدید تو گفتی سپهرش همی برکشید  
  چنین گفت با لشکر نامجوی که میدان شمارا وچوگان وگوی  
  چو گردان بمیدان نهادند روی بزودی زترکان ببردند گوی  
  سیاوش از ایرانیان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد  ۱۹۵۰
  بفرمود تا تخت زرّین نهند بمیدان فرخاش ژوپین نهند  
  سواران بمیدان بکردار گرد بژوپین گرفتند ننگ ونبرد  
  دو مهتر نشسته بر تخت زر بدآن تا کرا برفرازد هنر  
  بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسران یادگار  
  هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمائی بترکان هنر  ۱۹۵۵
  بنوک سنان وبتیر وکمان عنان تاب وآورد کن یکزمان  
  ببر زد سیاوش بدین کار دست بزین اندر آمد زتخت نشست  
  زره را بهم بر ببستند پنج که از یک زره بر رسیدی برنج  
  نهادند بر طرف آوردگاه نظاره بروبر زهر سو سپاه  
  سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار کجا داشتی از پدر یادگار  ۱۹۶۰
  که در جنگ مازندران داشتی بنخچیر بر شیر بگذاشتی  
  بآوردگه رفت نیزه بدست عنانرا بپیچید چون پیل مست  
  بزد نیزه وبر گرفت آن زره زره را نماند ایچ بند وگره  
  از آورد نیزه برآورد راست زرهرا بینداخت هر سو که خواست  
  سواران وگرسیوز رزم ساز برفتند با نیزهای دراز  ۱۹۶۵
  فراوان بگشتند گرد زره زمیدان زره بر نشد یک گره  
  سیاوش سپر خواست گیلی چهار دو چوبین دگر زآهن آبدار  
  کمان خواست با تیزهای خدنگ شش اندر میان ویکی را بچنگ  
  یکی در کمان راند وبیفشارد ران نظاره بگردش سپاه گران  
  بر آن چار چوبین وزآهن سپر گذر کرد تیر شه نامور  ۱۹۷۰
  بزد هم بدآن گونه سه چوبه تیر برو آفرین خواند برنا وپیر  
  از آنها یکی بی گذاره نماند همی هر کسی نام یزدان بخواند  
  بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران وتوران ترا نیست یار  
  بیآ تا من وتو بآوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه  
  بگیریم هر دو دوال کمر بکردار خنگی دو پرخاشخر  ۱۹۷۵
  زترکان مرا نیست همتا یکی چو اسپم نبینی از اسپان بسی  
  به ایران همان نیست همتای تو هم آورد تو یا ببالای تو  
  گرایدون که بردارمت من ززین ترا ناگهان بر زنم بر زمین  
  چنان دان که از تو تناورترم باسپ وبمیدان دلاورترم  
  وگر تو مرا بر نهی بر زمین نگردم بجائی که جویند کین  ۱۹۸۰
  سیاوش بدو گفت کین خود مگوی که تو مهتری شیر پرخاشجوی  
  همان اسپ تو شاه اسپ منست کلاه تو آذرگشسپ منست  
  جز از تو بتوران کسی بر گزین که با من بگردد نه در راه کین  
  بدو گفت گرسیوز ای نامجوی زبازی ژیانی نیآید بروی  
  که آورد گیرند با یکدگر بگیرند یک دو دوال کمر  ۱۹۸۵
  سیاوش بدو گفت کین رای نیست مرا با نبرد تو خود پای نیست  
  نبرد دو تن جنگ میدان بود پر از خشم اگر چهر خندان بود  
  زگیتی برادر توئی شاهرا همی زیر نعل آوری ماهرا  
  کنم هرچه گوئی بفرمان تو برین بشکنم رای وپیمان تو  
  زیاران یکی شیر جنگی بخوان برین تیز تگ بارگی بر نشان  ۱۹۹۰
  گرایدونکه رایت نبرد منست سر سرکشان زیر گرد منست  
  بکوشم که ننگی نگردم بکار بنزدیک این نامور شهریار  
  بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی  
  بترکان چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد بگیتی نشان  
  یکی با سیاوش نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد  ۱۹۹۵
  نپوشنده بودند ولب با گره بپاسخ بیآمد گروی زره  
  منم گفت شایستهٔ کار کرد اگر نیست اورا کسی همنبرد  
  سیاوش زگفت گروی زره برو پر زچین گشت ورخ پر گره  
  بدو گفت گرسیوز ای شهریار زگردان لشکر ترا نیست یار  
  سیاوش بدو گفت کز تو گذشت نبرد بزرگان مرا خوار گشت  ۲۰۰۰
  از ایشان دو یل باشد آراسته بمیدان نبرد مرا خواسته  
  دگر سرکشی بود نامش دمور که همتا نبودش بتوران بزور  
  چو گفت سیاوش شنیدش چو دود بیآمد بنزدش بسچید زود  
  برفتند پیچان دمور وگروی سیاوش بآورد بنهاد روی  
  ببند میانش گروی زره فرو برد چنگال وبر زد گره  ۲۰۰۵
  سیاوش گرفتش دوال کمر نمودش زبازو فرّخ هنر  
  ززین برگرفتش بمیدان فگند نیازش نیآمد بگرز وکمند  
  وز آنپس بپیچید سوی دمور گرفتش بر وگردن او بزور  
  چنان خوارش از پشت زین برگرفت که ماندند گردنکشان پر شکفت  
  چنان پیش گرسیوز آورد خوش تو گفتی یکی مرغ دارد بکش  ۲۰۱۰
  فرود آمد از اسپ وبکشاد دست پر از خنده بر تخت زرّین نشست  
  برآشفت گرسیوز از کار اوی غمی شد دلش زرد رخسار اوی  
  وز آن تخت زرّین بایوان شدند تو گفتی که بر اوج کیوان شدند  
  نشستند یکهفته با رود ومی همه نامداران فرخنده پی  
  بهشتم برفتن بکردند ساز سیاوش همه هرچه بودش براز  ۲۰۱۵
  یکی نامه بنوشتتت نزدیک شاه چر از لابه وپرسش نیکخواه  
  وز آنپس مر اورا بسی هدیه داد برفتند ار آن شهر آباد شاد  
  فراوان بگفتند با یکدگر از آن پر هنر شاه وآن بوم وبر  
  چنین گفت گرسیوز کینه جوی که مارا بد آمد از ایران بروی  
  یکی مردرا شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخون در نشاند  ۲۰۲۰
  دو شیر ژیان چون دمور وگروی که بودند گردان برخاشجوی  
  چنان خوار وبیکار نشتند وزار بچنگال ناپاک دل یک سوار  
  سرانجام ازین نگذراند سخن نه سر راست این کار اورا نه بن