| | | | | | |
|
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش |
|
ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش |
|
|
چو هستی را ظهوری در عدم شد |
|
از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد |
|
|
قریب آن هست کو را رش نور است |
|
بعید آن نیستی کز هست دور است |
|
|
اگر نوری ز خود در تو رساند |
|
تو را از هستی خود وا رهاند |
|
|
چه حاصل مر تو را زین بود نابود |
|
کز او گاهیت خوف و گه رجا بود |
|
|
نترسد زو کسی کو را شناسد |
|
که طفل از سایهی خود میهراسد |
|
|
نماند خوف اگر گردی روانه |
|
نخواهد اسب تازی تازیانه |
|
|
تو را از آتش دوزخ چه باک است |
|
گر از هستی تن وجان تو پاک است |
|
|
از آتش زر خالص برفروزد |
|
چو غشی نبود اندر وی چه سوزد |
|
|
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش |
|
ولیکن از وجود خود بیندیش |
|
|
اگر در خویشتن گردی گرفتار |
|
حجاب تو شود عالم به یک بار |
|
|
تویی در دور هستی جزو سافل |
|
تویی با نقطهی وحدت مقابل |
|
|
تعینهای عالم بر تو طاری است |
|
از آن گویی چوشیطان همچو من کیست |
|
|
از آن گویی مرا خود اختیار است |
|
تن من مرکب و جانم سوار است |
|
|
زمام تن به دست جان نهادند |
|
همه تکلیف بر من زان نهادند |
|
|
ندانی کین ره آتشپرستی است |
|
همه این آفت و شومی ز هستی است |
|
|
کدامین اختیار ای مرد عاقل |
|
کسی را کو بود بالذات باطل |
|
|
چو بود توست یک سر همچو نابود |
|
نگویی که اختیارت از کجا بود |
|
|
کسی کو را وجود از خود نباشد |
|
به ذات خویش نیک و بد نباشد |
|
|
که را دیدی تو اندر جمله عالم |
|
که یک دم شادمانی یافت بی غم |
|
|
که را شد حاصل آخر جمله امید |
|
که ماند اندر کمالی تا به جاوید |
|
|
مراتب باقی و اهل مراتب |
|
به زیر امر حق والله غالب |
|
|
مثر حق شناس اندر همه جای |
|
ز حد خویشتن بیرون منه پای |
|
|
ز حال خویشتن پرس این قدر چیست |
|
وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست |
|
|
هر آن کس را که مذهب غیر جبر است |
|
نبی فرمود کو مانند گبر است |
|
|
چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت |
|
مر آن نادان احمق او و من گفت |
|
|
به ما افعال را نسبت مجازی است |
|
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است |
|
|
نبودی تو که فعلت آفریدند |
|
تو را از بهر کاری برگزیدند |
|
|
به قدرت بیسبب دانای بر حق |
|
به علم خویش حکمی کرده مطلق |
|
|
مقدر گشته پیش از جان و از تن |
|
برای هر یکی کاری معین |
|
|
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت |
|
به جای آورد و کردش طوق لعنت |
|
|
دگر از معصیت نور و صفا دید |
|
چو توبه کرد نور «اصطفی» دید |
|
|
عجبتر آنکه این از ترک مامور |
|
شد از الطاف حق مرحوم و مغفور |
|
|
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون |
|
زهی فعل تو بی چند و چه و چون |
|
|
جناب کبریایی لاابالی است |
|
منزه از قیاسات خیالی است |
|
|
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل |
|
که این یک شد محمد و آن ابوجهل |
|
|
کسی کو با خدا چون و چرا گفت |
|
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت |
|
|
ورا زیبد که پرسد از چه و چون |
|
نباشد اعتراض از بنده موزون |
|
|
خداوندی همه در کبریایی است |
|
نه علت لایق فعل خدایی است |
|
|
سزاوار خدایی لطف و قهر است |
|
ولیکن بندگی در جبر و فقر است |
|
|
کرامت آدمی را اضطرار است |
|
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است |
|
|
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود |
|
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد |
|
|
ندارد اختیار و گشته مامور |
|
زهی مسکین که شد مختار مجبور |
|
|
نه ظلم است این که عین علم و عدل است |
|
نه جور است این که محض لطف و فضل است |
|
|
به شرعت زان سبب تکلیف کردند |
|
که از ذات خودت تعریف کردند |
|
|
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو |
|
به یک بار از میان بیرون روی تو |
|
|
به کلیت رهایی یابی از خویش |
|
غنی گردی به حق ای مرد درویش |
|
|
برو جان پدر تن در قضا ده |
|
به تقدیرات یزدانی رضا ده |
|