شبستری (گلشنراز)
- به نام آن که جان را فکرت آموخت
- گذشته هفت و ده از هفتصد سال
- نخست از فکر خویشم در تحیر
- مرا گفتی بگو چبود تفکر
- اگر خورشید بر یک حال بودی
- کدامین فکر ما را شرط راه است
- در آلا فکر کردن شرط راه است
- اگر خواهی که بینی چشمهی خور
- تو از عالم همین لفظی شنیدی
- به نزد آنکه جانش در تجلی است
- مشو محبوس ارکان و طبایع
- تو گویی هست این افلاک دوار
- به اصل خویش یک ره نیک بنگر
- که باشم من مرا از من خبر کن
- دگر کردی سال از من که من چیست
- مسافر چون بود رهرو کدام است
- دگر گفتی مسافر کیست در راه
- بدان اول که تا چون گشت موجود
- نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
- کسی مرد تمام است کز تمامی
- تبه گردد سراسر مغز بادام
- نبوت را ظهور از آدم آمد
- چه نور آفتاب از شب جدا شد
- که شد بر سر وحدت واقف آخر
- کسی بر سر وحدت گشت واقف
- اگر معروف و عارف ذات پاک است
- مکن بر نعمت حق ناسپاسی
- ندارد باورت اکمه ز الوان
- کدامین نقطه را نطق است «اناالحق»
- انا الحق کشف اسرار است مطلق
- من و ما و تو او هست یک چیز
- بنه آیینهای اندر برابر
- چرا مخلوق را گویند واصل
- وصال حق ز خلقیت جدایی است
- بخاری مرتفع گردد ز دریا
- وصال ممکن و واجب به هم چیست
- ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
- چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد
- یکی دریاست هستی نطق ساحل
- شنیدم من که اندر ماه نیسان
- اصول خلق نیک آمد عدالت
- اگرچه خور به چرخ چارمین است
- چه جزو است آنکه او از کل فزون است
- وجود آن جزو دان کز کل فزون است
- اگر خواهی که این معنی بدانی
- ز تو هر فعل که اول گشت صادر
- قدیم و محدث از هم چون جدا شد
- قدیم و محدث از هم خود جدا نیست
- چه خواهد اهل معنی زان عبارت
- هر آن چیزی که در عالم عیان است
- نگر کز چشم شاهد چیست پیدا
- حدیث زلف جانان بس دراز است
- رخ اینجا مظهر حسن خدایی است
- بر آن رخ نقطهی خالش بسیط است
- شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
- شراب و شمع و شاهد عین معنی است
- خراباتی شدن از خود رهایی است
- بت و زنار و ترسایی در این کوی
- بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
- نظر کردم بدیدم اصل هر کار
- ز ترسایی غرض تجرید دیدم
- بود محبوس طفل شیرخواره
- بت ترسا بچه نوری است باهر
- از آن گلشن گرفتم شمهای باز