شرق/شماره اول (۱۳۰۹)/دیروز و امروز
بارها تصور کردهام که آنچه که بر من گذشت رؤیائی بیش نبود، ولی اگر چنین است این درد آتشین چیست که هنوز قلب مرا معذب میدارد و از چه رو زخم سرخ رنگ خارها هنوز بر پیشانی من سوزش میکند؟..
دیروز و امروز
آوردهاند که اوحدالدین انوری پسر رئیس میهنه بود و پدر او مال بسیار و نعمت بیشمار داشت و اوحدالدین در ایام حیوة پدر بنیشابور آمده بود و تحصیل بسیار کرده و در حکمت بسر آمده و در احکام نجوم تالیفها دارد و چون پدر او بجوار رحمت آفریدگار انتقال کرد بمیهنه رفت و تمامت اسباب و املاک پدر بفروخت و بنیشابور آمده و دست اسراف برگشاد و با حریفان قدح و یاران پیاله آن جمله را چنان خورد که از آنـ اثری نماند و پیوسته در مجلس شراب که ترتیب دادی بروز شمعها برافروختی و از بس اسراف آن زرها نماند و تنگدست شد و کار بدرجهای رسید که در زمستان جامهٔ زمستانی نداشت که درپوشد و تا آنگاه که آفتاب بلند برنیامدی و شدت هوا از سرما نشکستی از خانه بیرون نیامدی روزی دوستی او را بر آن اسرافها ملامت میکرد او این سه بیت انشا کرد:
روزی که جهان جبه درویش گرفتی | از فضلهٔ زنبور بر آن دوختمی جیب | |||||
اکنون همه شب منتظرم تا که برآید | شمعی که بهر حجره چراغی دمدار غیب | |||||
آن روز فلک را چون بدان شکر نگفتم | امروز ز من زشت بود گر کنمش عیب! |