شرق/شماره اول (۱۳۰۹)/مجلس عیادت
مجلس عیادت
برای آنکه از پیشتازان سیاست اداری عقب نمانم برخلاف رغبت به عبادت رئیس محبوب خود رفتم «متاسفانه اکثری از همکاران عاقلتر از من که در اینگونه امور خیر دو دلی و تردید خود راه نمیدهند بر من سبقت جسته و آن وجود عزیز را چون نگین سعادت. تنگ در حلقه جمعیت خود گرفته بودند ناچار در یکی از زوایا بیرون از خطوط شعاع آن گوهر دلفروز جائی گرفته نشستم. بعضی از رفقا مختصر التفاتی بمن کرده زود متوجه کار خود شدند.
خواستم از چگونگی مزاج قرین الابتهاج استفسار کنم و عبارتهائیرا که در طی راه ساخته و پرداخته بودم بزبان بیاورم میسر نشد:دو سه مرتبه سر و گردن افراشته دهان گشودم ولی صدائی از سینهام بیرون نیامد، بار اول گلویم گرفت بار دوم خجالت کشیدم دفعه سوم اتفاقا با یکی از حضار همصدا گشته خاموش شدم و سخن را باو گذاردم. پس از اندکی مقصود از شرفیابی را فراموش کرده از اظهار خلوص منصرف گشته و خود را تنها تصور کردم چنان بنظرم آمد که در تاریکی نشسته و جمعی را در روشنائی تماشا میکنم و صدایشانرا میشنوم هر چه میتوانستم کوچک شدم و از توجه انظار خود را پنهان کردم. با دلی پر از وجود و شعف چون کودکی که در صندلی بازیخانه جای بگیرد تسلیم تماشا گشته از تنیدن در اطراف وجود خویش فارغ شدم مانند تصاویر مجلس پرده قلمکار مردمک چشمها همه در گوشه افتاده و بیک نقطه نگران بود یکی از آقایان که باثر گفتههای خود چون بقواعد ثابت ریاضی اطمینان دارد و جز خموشی هیچ سخن و حالی را خطا نمیداند میگفت بسر مبارک قسم پریروز صبح همینکه موقع شرف تشریف فرمائی بوزارتخانه گذشت اضطراب و پریشانی خاص در بنده تولید شد، مثل آن بود که عده زیادی مورچههای ریز و درشت در جانم بحرکت آمده باشد، تأثیرات عمیق روحی را ملاحظه بفرمائید. حدس زدم که خدای نکرده حضرتعالی دچار روماتیسم شدهاید، برفقا گفتم، آقایان شاهدند. این فکر رفته رفته در خاطرم قوت گرفته بمحض آنکه اطلاع حاصل شد که حدس شوم بنده صحت دارد مفاصل زانو و بازوها متورم شده یار قدیمی یعنی نقرس بیپیر بسراغم آمد، پریشب و دیشب را تا صبح نخوابیدم معهذا هرطور بود روزها خود را بوزارتخانه کشیده تا ساعت نه و ده مشغول بودم مگر میشود یک روز از اینکار غفلت کرد! حکایت بمیر و بدم است. بله، صاحبدرد ناله همدرد را میفهمد، بنده میدانم حضرتمستطاب عالی چه میکشید، آقایان بحمد اللّه همه صحیح و خوش بنیه…
آقا چشم و ابرو را به پیچ و تاب آورده یک پای خود را آهسته و بزحمت حرکتی داده با صدای نازک و کلمات بریده فرمودند البته منکر تاثیرات روحی که نمیتوان شد…
رفیقمان خواست جواب بگوید دیگری از حضار بچابکی حریف فوت بال سخن را از دهانش گرفته با صدائی بلندتر گفت بنده سالها باین مرض مبتلا بودم هم دارائیم را بدکترها دادم و علاج نشدم والا بنده هم اینطور در مضیقه نمیبودم بالاخره پیرزنی با یک قران دوا مرا معالجه کرد و تا امروز دیگر رنگ مرض را ندیدهام.
سپس یک لحظه منتظر شد که آقا از آن دارو بخواهد. آقا.انتظار داشت. که او بتقدیم معجون مبادرت کند، چند تیر نگاه بینشان مبادله شد، شاید گوینده مغلوب نمیگردید و بالاخره مریض را مجبور به تمنا میکرد ولی دیگری از جالسین که از شنیدن این صحبت بهیجان آمده دست بهم میمالید و متصل در جای خود تکان میخورد سکوت را مغتنم شمرده گفت خیر قربان اینها همه حرف است. این قبیل داروها اغلب مضر و خطرناک واقع میشود باید بطبیب حاذق رجوع کرد، افلاطون الحکما با بنده نهایت دوستی را دارد همین امروز او را خواهم آورد یقین دارم سه روزهـ راه خواهید افتاد و هرج و مرج اداره خاتمه مییابد.
صاحب معجون خندهٔ دروغی درازی کرده گفت انشاءاللّه که به بنده تهمت دروغ نمیزنید، بنده عرض میکنم خودم از آن معجون خوردم و معالجه شدم، در صورتیکه چند سال بود همه اطبای این شهر مرا اسباب دخل و گاو شیرده قرار داده بودند مخصوصا همین افلاطون الحکما که چون در این دنیا حساب و کتابی برای اطبانیست انشاء اللّه در آن دنیا مجازاتش را خواهم خواست دیگر از خودم حاضرتر و صادقتر چه شاهد و دلیلی میخواهید. جنابعالی اغلب منکر محسوسات میشوید اتفاقا بغیر محسوس هم که اعتقاد ندارید... چه عرض کنم.
مخاطب سری بحسرت حرکت داده گفت پدر بیچاره مرا دوای پیرزن گشت حالا هرچه میخواهید بفرمائید بنده را بیاعتقاد و ایمان و خودتانرا صادق و متدین بخوانید حرفی ندارم.
جنگ مغلوبه شد بعضی همصدا میگفتند علاج درد مفاصل همین نسخههای قدیم است «جمعی دیگر همزبان اصرار داشتند که باید شفا را از علوم جدیده خواست مدتی بمباحثه در اینموضوع گذشت در این ضمن یکی از رفقا که همیشه آه و نالهاش بلند و صدایش گریان است چند مرتبه این پا و آن پا کرد تا بالاخره قد را کشیده و دستها را روی زانو گذارده گفت استغاثه من از درگاه احدیت و آستان ائمه اطهار این است که خداوند خودش شفا عطا فرماید و محتاج بحکیم و دوا نشوید. دوای درد پیش خداست وگرنه چهار ماه است بنده گرفتار ناخوش داریم چه عرض کنم چه میگذرد خداوند خودش ترحم کند بنده که از دست طبیب و دواخانه جانم بلب رسید!
آقا نفس درازی کشیده گفت خیال نکنید من از اینحال بیاطلاع باشم هر کس باندازه خودش گرفتار است شما تنها خودتان را مبتلا ندانید.
یکی از همقطارها که خیلی محجوب است پس از مدتی که بخود میپچید و پیدا بود خود را حاضر میکند چیزی بگوید تا از قافله عقب نمانده باشد با صدائی لرزان گفت معالجه روماتیستم حفظ الصحه و ورزش است و مخصوص باید از استعمال الکل خودداری کرد. یکی از حضار سر را بتصدیق فرود آورده نزدیک بود بگوید بلی همینطور است ولی متوجه رنگ بر افروخته و چهره ناراضی آقا شده گفت:فرمایشات عجیبی میفرمائید. فلان الدوله که صد سال عمر کرده بیست و چهار ساعت دو بطری کنیاک میخورد و نقرس هم دارد. اتفاقا استعمال الکل و نقرس هر دو دلیل طول عمرند.
گوینده را از هر سو دوره کردند، بیچاره مانند شکاری که در جرگه تازی ها گرفتار باشد وحشت زده باطراف مینگریست و دست ندامت بهم میمالید.
حس نفرت و مخافتی چندان شدید از آن مجمع بر من مستولی گشته چنان آشفته و پریشان شدم که گوئی در مجاورت یکدسته گرگ گرسنه واقعام. دیدم جمعی گرد هم نشسته خیالات حقیقی خود را چون دندانهای زهرآگین. پنهان داشته هرچه قوه در دماغ و جاذبیت در نگاه دارند برای فریب و غلبه بر یکدیگر بکار میبرند. ذرات فضا از الفاظ فارغ از مقصود منقلب و متشنج گشته کشاکش تیرهای دورغ جان خراش است.
زیرا حاضرین را یکیک میشناختم و بر احساسات آنها نسبت هم واقف بودم میدانستم شخصی که محل ستایش و تملق واقع شده محسود و مبغوض همگی است، این همان بیچاره است که تمام عمر را در برانگیختن نفوذهای مساعد و بر افروختن آتشن کین و انقلاب و تافتن سینه و دل از آه حسرت و تاسف صرف کرده تا امروز از قضا تیرش بهدف رسیده اینک بانتقام زمان بینوائی خاطر را از گذشته شرم زدوده همدردان قدیم را بدوستی و برابری نمیشناسد و از روزگار ناتوانی چون از تبی که معالجه شده اثری در خود احساس نمیکند یک عمر نادان بوده و بازار نادانی است که کمک بخت و اتفاق را بجای دانش بیحد و قیاس بر خود بسته تصور میکند فهم و علم را بیک باره با عنوان ریاست بر او دمیدهاند و حال آنکه اگر سیاست چیزی بر او افزوده باشد همان بیشرمی و نخوت است.
که میتواند ارادهٔ بیاساس خود را مانند وحی آسمانی بر امثال خویش تحمیل کرده خجالت نکشد و میپسندد که صحبت مجلس همه از اعضا و جوارح و مفاصل عزیز ایشان باشد،
از همقطاران، آن اولی را خوب من شناسم و در خاطرش بس کاوش کردهام هیچ زینت و آرایشی را زیباتر از قبای ریاست نمیداند. هیچ صفتی را ممدوحتر از قدرت نمیشناسد. با زبردست زبون و افتاده و بر زیردست جیره و جلاد است. ایمان بجاه و مقام چنان در نهادش رسوخ یافته که براستی هر صاحب منصب و مالی را بجان دوست میدارد و از هر بیرته و ناتوانی منزجر است با اینحال بر عهده دوستان است که مواظب باشند از بلندی بپستی نیفتند والا هرچه ببینند از چشم خود دیدهاند.
رفیق دومی را از هرکه رئیس و مقتدر باشد مکدر و بیزار است و بخصوص رئیس و آمر خود را دشمن خونی میشمارد میگوید من تریاکی شدم که رئیس خود را تریاکی کنم و موفق شدم!
همکار سومی دستش پیوسته بآسمان بلند است و هرچه نکبت و زجمت است برای برادران سعادتمند خود تمنا دارد.
چهارمی ظالمی است دست کوتاه لیکن چندان بیعرضه و ترسو است که سوء نیتش هیچوقت از آهست مضمون گفتن و دو بهم زدن تجاوز نمیکند.
خلاصه، معایب رفقا را در آنچه مستقیما مربوط با وضع حاضر بود در خاطر مرور کردم و روحیات علیل هریک را از نظر میگذراندم و چون دورها به انتها میرسید بقهقرا برمیگشتم و برای هرکدام عیبی تازه میجستم تا آنکه رفته رفته خسته شدم و تخفیفی در توجه اشخاص در ذهنم دست داد، متوجه خود شدم و باحوال و افکار مربوط بوجود خویش پرداختم. سپس بنا بعادت و بطور طبیعی عملی را که نسبت بسایرین در خاطرم انجام میدادم نسبت بوجود و شخصیت خود ادامه دادمـ:دیدم درونم از آتش حسد و کینه چون تنور تافته ملتهب است. از گردش فلک رنجورم کهم چوا من رئیس نیستم و اکنون که بخت چشم بسته
لیاقت و شایستگی مرا ندیده و دیگری را بجای من گزیده چرا لا اقل احترامات مرا درخور مقامی که از من ربودهاند بجا نیاورده درصدر مجلس جایم ندادهاند!
دلم میخواست روی سخن پیوسته با من بوده تا آنچه در نظر داشتم از غمگساری و تملق و طریق معالجه و شرح محرومی از حضور و هزاران مطلب دلنشین دیگر با رئیس خود میگفتم و در ضمن حال در درون خود خلاف هرچه را بزبان جاری میکردم میپنداشتم.
بدقت در باطن خودیش نگریسته دیدم قبلهٔ آمالم مال و مقام است و هیچ نعمتی را از این دو بیشتر نمیخواهم و در عین حال از دیگران که مال و مقام دارند منزجر و متنفرم. دریافتم که هرچه تمنا و آرزو میکنم بضرر غیر تمام میشود ولی نفع خود را چندان عظیم و بسزا میدانم که منافع دیگران را نبوده میانگارم.
برخوردم که از غیبت و تحقیر رفقا لذتی خاص میبرم و از یک مضمون بکر ولو آنکه شالودهٔ حیات یکی را واژگون کند نمیگذرم.
بالاخره دیدم هرچه خوبان همه دارند من تنها دارم!...
از این مشاهده صورت حضار و معنی کلمات عوض شد و مثل آنکه خود شریک جرم و هم حاکم قضایا باشم غریزهٔ عطوفت و عفو و اغماضم بر سایر احساسات فائق آمده زنجیرهای بغض و کین که جانم را درهم میفشرد اندکی سست شد.
از آنروز ببعد دست از گریبان خود برنداشتم دنبالهٔ تفتیش و کاوش خاطر خویش را گرفته و هر لحظه کشفی میکنم و تازهای مییابم. تماشای عجیبی است که هرگز تمامی ندارد. میل داشتم اگر میسر بود در خاطر دیگران نیز بتماشا بروم ولی متاسفانه در دلها جز بروری صاحبدل گشوده نمیشود. گرچه ناچار سایرین هم مثل من یا قدری بهتر یا بدترند. بعلاوه اگر تمام عمر به تماشای خود اشتغال بورزم وقتم کفاف نمیدهد. در تماشا چرا حریص و آزمند باشم!
لکن چون هیچ لذتی بیرنج نمیشود این مشغولیات نیز خالی از زحمت نیست باید آنقدر قوت نفس داشت که بتوان شکل گریه خود را روبرو دید و در آن خیره نگریست نه آنکه فورا صورتی زیبا ولی ساختگی بر آن گذارده و زشتی واقعی را بزیبائی دروغی تبدیل کنیم.
در عوض؛ هزاران مشکل بر من آسان شد و معاملاتم با روزگار ملایم و راحت گشته یعنی هر جا زشتی و پلیدی میبینم چون میدانم که از آن زشتتر هم در وجود خود دارم سختگیری نمیکنم و میبخشم. م. حجازی