شیخ بهائی (غزلیات)/روی تو گل تازه و خط سبزهی نوخیز
روی تو گل تازه و خط سبزهی نوخیز | نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز | |||||
شد هوش دلم غارت آن غمزهی خونریز | این بود مرا فایده از دیدن تبریز | |||||
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری | وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز | |||||
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان | افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز | |||||
از راه وفا، بر سر بالین من آمد | وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز | |||||
از دیدهی خونبار، نثار قدم او | کردم گهر اشک، من مفلس بیچیز | |||||
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهایی! | خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز |