شیخ بهائی (غزلیات)
- جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
- ای خاک درت سرمهی ارباب بصارت
- به عالم هر دلی کاو هوشمند است
- بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
- دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
- آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
- دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
- یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمیکند
- آنها که ربودهی الستند
- عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
- نگشود مرا ز یاریت کار
- آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
- اگر کنم گله من از زمانهی غدار
- الهی الهی، به حق پیمبر
- تا سرو قباپوش تو را دیدهام امروز
- روی تو گل تازه و خط سبزهی نوخیز
- پای امیدم، بیابان طلب گم کردهای
- من آینهی طلعت معشوق وجودم
- به شهر عافیت، مأوی ندارم
- مقصود و مراد کون دیدیم
- شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
- تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
- یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
- مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
- ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی