| | | | | | |
|
به افسونها نمودم خواب دوشین پاسبانش را |
|
نهادم سر که بوسم آن مبارک آستانش را |
|
|
کنم جا در سر راهش که چون جولان زند روزی |
|
چو خاک ره ز جا برخیزم و گیرم عنانش را |
|
|
من بیچاره از وصل تو دورم همچو آن بلبل |
|
که از گل دور افتد زاغ گیرد آشیانش را |
|
|
نیارد سر فرو چون جغد آن طایر به ویرانه |
|
که خود بر سر فتد هر دم هوای بوستانش را |
|
|
بهل ای بخت شوم از کف سر زنجیر عزمم را |
|
که دارم همچو پیلی خود سر هندوستانش را |
|
|
کنون مستوجب دارم که چون منصور هر لحظه |
|
بگفتم فاش بر مردم مر آن راز نهانش را |
|
|
ندادی آن قدر فرصت شب وصل ای نگار من |
|
که خوانَد جملهی هجران تو یک داستانش را |
|
|
تعالیالله به شیدایت که از وصف تو در دفتر |
|
عبیرافشان کند هر لحظه آن کلک و بیانش را |
|