| | | | | | |
|
ز رخ برگیر ای خورشیدرخ مشکیننقابت را |
|
که یک دم چشم تر بیند برابر آفتابت را |
|
|
میان عاشق و معشوق نبود حاجب و حایل |
|
ز جا بردار شرم و از میان باری حجابت را |
|
|
از آن در وادی هجران زمینگیرم به صد منزل |
|
که دایم عقربی در حلقه دارد ماهتابت را |
|
|
شبی تشریف ده در کلبهام کز سوز و غم دارم |
|
شراب از اشک چشم و مرغ دل بهر کبابت را |
|
|
خدنگ غمزهی دلدوز اما تن سپر دارم |
|
به جان منّت پذیرم زآن دو چشم نیمخوابت را |
|
|
تو ای سرحلقهی گیسو که هستی همنشین با مه |
|
دگر چون مار باشد از چه رو این پیچ و تابت را |
|
|
درون آتش هجران سمندروار شیدایت |
|
گزیده آشیان تا زآن که سوزد ز التهابت را |
|