| | | | | | |
|
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است |
|
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا |
|
|
پردهی شرم است مانع در میان ما و دوست |
|
شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا |
|
|
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است |
|
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟ |
|
|
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم |
|
خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا |
|
|
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا |
|
برگها را میکند فصل خزان از هم جدا |
|
|
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من |
|
میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا |
|
|
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام |
|
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا |
|
|
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند |
|
چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا |
|
|
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان |
|
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا |
|
|
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد |
|
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا |
|
|
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن |
|
که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا |
|
|
چنین که همت ما را بلند ساختهاند |
|
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا |
|
|
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم |
|
که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا |
|
|
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را |
|
که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا |
|
|
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد |
|
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را |
|
|
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست |
|
نبسته است کسی شاهراه دلها را |
|
|
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند |
|
نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را |
|
|
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد |
|
به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را |
|
|
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را |
|
به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را |
|
|
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل |
|
که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را |
|
|
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم |
|
اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را |
|
|
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال |
|
طعمهی خاک شود هر که فشاند ما را |
|
|
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را |
|
جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را |
|
|
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! |
|
که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را |
|
|
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد |
|
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ |
|
|
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش |
|
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را |
|
|
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم |
|
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را |
|
|
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان |
|
سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس مارا |
|
|
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن |
|
در دست و پا مریزید، خون حلال ما را |
|
|
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ |
|
که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟ |
|
|
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی |
|
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را |
|
|
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ |
|
که مرغان کاسهی دریوزه کردند آشیانها را |
|
|
عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست |
|
بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را |
|
|
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی |
|
مهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را |
|
|
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است |
|
آماده باش گریهی تلخ گلاب را |
|
|
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم |
|
مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را |
|
|
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه |
|
کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را |
|
|
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند |
|
شکنجهای است فقیران بیبضاعت را |
|
|
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها |
|
کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را |
|
|
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف |
|
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ |
|
|
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند |
|
آتش امان نمیدهد آتشپرست را |
|
|
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات |
|
افشاندهاند میوهی این شاخ پست را |
|
|
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج |
|
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را |
|
|
عنان به دست فرومایگان مده زنهار |
|
که در مصالح خود خرج میکنند ترا |
|
|
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ |
|
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا |
|
|
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی |
|
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا |
|
|
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست |
|
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا |
|
|
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم |
|
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! |
|
|
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی |
|
میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا |
|
|
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود |
|
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا |
|
|
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند |
|
شانه نتواند گشودن طرهی شمشاد را |
|
|
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم |
|
آشیان کردم تصور، خانهی صیاد را |
|
|
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس |
|
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟ |
|
|
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی |
|
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ |
|
|
می زیر دست خود نکند هوشمند را |
|
پروای سیل نیست زمین بلند را |
|
|
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است |
|
به چه امید به بازار رساند خود را؟ |
|
|
هوشمندی که به هنگامهی مستان افتد |
|
مصلحت نیست که هشیار نماید خود را |
|
|
راه خوابیده رسانید به منزل خود را |
|
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را |
|
|
فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را |
|
فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را |
|
|
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم |
|
که سازم نقل مجلس، گریهی مستانهی خود را |
|
|
دربهاران، پوست بر تن، پردهی بیگانگی است |
|
یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را |
|
|
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود |
|
باغبان بیهوده میبندد در گلزار را |
|
|
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ |
|
کوته کن این بهانهی دنبالهدار را! |
|
|
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است |
|
پروای باد نیست چراغ مزار را |
|
|
ز دلسیاهی آب حیات میآید |
|
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را |
|
|
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم |
|
ریختم در شیشه باز این بادهی پرزور را |
|
|
ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونترست |
|
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را |
|
|
کشور دیوانگی امروز معمور از من است |
|
من بپا دارم بنای خانهی زنجیر را! |
|
|
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر |
|
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را |
|
|
از هایهای گریهی من، چون صدای آب |
|
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را |
|
|
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن |
|
رخنهی زندان کند دلگیرتر محبوس را |
|
|
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش |
|
که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را |
|
|
این زمان در زیر بار کوه منت میروم |
|
من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را |
|
|
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن |
|
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را |
|
|
پرواز من به بال و پر توست، زینهار |
|
مشکن مرا که میشکنی بال خویش را |
|
|
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم |
|
تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را |
|
|
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود |
|
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را |
|
|
دل را حیات از نفس آرمیده است |
|
بیماری نسیم دهد جان، چراغ را |
|
|
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل |
|
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را |
|
|
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان |
|
همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را |
|
|
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر |
|
منت دست نوازش بود بر من سنگ را |
|
|
کم نشد از گریهی مستانه، خواب غفلتم |
|
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را |
|
|
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ |
|
سیری از خرمن نباشد دیدهی غربال را |
|
|
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست |
|
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را |
|
|
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع |
|
اشک ندامت و عرق انفعال را |
|
|
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری |
|
انگشت ترجمان زبان است لال را |
|
|
در گردش آورید می لعلفام را |
|
زین بیش خشک لب مپسندید جام را |
|
|
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار |
|
چون لاله بر زمین ننهادند جام را |
|
|
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است |
|
رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را |
|
|
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران |
|
آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را |
|
|
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را |
|
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را |
|
|
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر |
|
نیست آواز درا، قافلهی شبنم را |
|
|
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید |
|
که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟ |
|
|
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم |
|
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را |
|
|
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من |
|
همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را |
|
|
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل |
|
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را! |
|
|
پای به خواب رفتهی کوه تحملم |
|
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا |
|
|
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم |
|
نشکسته است آبله در زیر پا مرا |
|
|
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا |
|
سواد شهر بود آیهی عذاب مرا |
|
|
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل |
|
غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا |
|
|
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید! |
|
که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا |
|
|
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن |
|
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا |
|
|
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من |
|
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا |
|
|
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا |
|
که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا |
|
|
جنون دوری من بیش میشود از سنگ |
|
درین ستمکده حال فلاخن است مرا |
|
|
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم |
|
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا |
|
|
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان |
|
هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا |
|
|
همه شب قافلهی نالهی من در راه است |
|
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا |
|
|
زنگیان دشمن آیینهی بیزنگارند |
|
طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا |
|
|
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام |
|
که بجز آبلهی دل، گهری نیست مرا |
|
|
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم |
|
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا |
|
|
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم |
|
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا |
|
|
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد |
|
کجا فریب دهد جلوهی بهشت مرا؟ |
|
|
ز فیض سرمهی حیرت درین تماشاگاه |
|
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا |
|
|
درین بساط، من آن آدم سیهکارم |
|
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا |
|
|
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید |
|
کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا |
|
|
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا |
|
غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا |
|
|
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا |
|
نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا |
|
|
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم |
|
آب روان حکم قضا میبرد مرا |
|
|
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش |
|
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا |
|
|
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم |
|
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا |
|
|
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا |
|
دم فسردهی این پیر، پیر کرد مرا |
|
|
گرفت نفس غیور اختیار از دستم |
|
مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا! |
|
|
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا |
|
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا |
|
|
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم |
|
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا |
|
|
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است |
|
چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا |
|
|
میکنم در جرعهی اول سبکبارش ز غم |
|
چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا |
|
|
فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب |
|
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا |
|
|
قامت خم برد آرام و قرار از جان من |
|
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا |
|
|
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش |
|
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا |
|
|
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود |
|
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا |
|
|
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار |
|
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا |
|
|
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار |
|
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا |
|
|
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ |
|
خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا |
|
|
فنای من به نسیم بهانهای بندست |
|
به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا |
|
|
ز من به نکتهی رنگین چون لاله قانع شو |
|
که از برای درودن نکشتهاند مرا |
|
|
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر |
|
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟ |
|
|
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست |
|
برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا |
|
|
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی |
|
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا |
|
|
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم |
|
آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا |
|
|
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن |
|
خون دل از پیالهی زر میدهد مرا |
|
|
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس |
|
خلوتی چون غنچهی تصویر میباید مرا |
|
|
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد |
|
طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا |
|
|
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه |
|
میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا |
|
|
گران نیم به خریدار از سبکروحی |
|
به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا |
|
|
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم |
|
که صبح وصل شود دیدهی سفید مرا |
|
|
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار |
|
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا |
|
|
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت |
|
افتاد چون دو قطرهی اشک از نظر مرا |
|
|
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار |
|
میکند ساز از برای محفل دیگر مرا |
|
|
تا در کمند رشتهی هستی فتادهام |
|
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا |
|
|
پیری مرا به گوشهی عزلت دلیل شد |
|
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا |
|
|
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه |
|
میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا |
|
|
از نوازش، منت روی زمین دارد به من |
|
چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا |
|
|
سیل از ویرانهی من شرمساری میبرد |
|
نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا |
|
|
میکشم تهمت سجادهی تزویر از خلق |
|
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا |
|
|
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست |
|
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا |
|
|
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست |
|
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا |
|
|
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم |
|
که صبح عید بود روی گلفروش مرا |
|
|
گر بدانی چه قدر تشنهی دیدار توام |
|
خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا! |
|
|
شب زلف سیه افسانهی خوابم شده بود |
|
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا |
|
|
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ |
|
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا |
|
|
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا |
|
مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا |
|
|
چه حاجت است به رهبر، که گوشهی چشمش |
|
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا |
|
|
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد |
|
آشنایی میشود از آشنایان کم مرا |
|
|
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است |
|
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا |
|
|
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام |
|
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا |
|
|
حرصی که داشتم به شکار پری رخان |
|
چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا |
|
|
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست |
|
از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا |
|
|
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه |
|
با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا |
|
|
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن |
|
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا |
|
|
خون هزار بوسه به دل جوش میزند |
|
از دیدن حنای کف پای او مرا |
|
|
میداشت کاش حوصلهی یک نگاه دور |
|
شوقی که میبرد به تماشای او مرا |
|
|
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش |
|
ای عقل واگذار به سودای او مرا |
|
|
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام |
|
نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا |
|
|
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی |
|
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا |
|
|
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا |
|
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا |
|
|
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا |
|
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا |
|
|
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار |
|
باور نمیکنند تهیدستی مرا |
|
|
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود |
|
میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا |
|
|
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را |
|
آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا |
|
|
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما |
|
ما قافلهی ریگ روانیم جهان را |
|
|
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی |
|
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را |
|
|
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم |
|
چسان در شیشهی ساعت کنم ریگ بیابان را؟ |
|
|
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست |
|
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را |
|
|
ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟ |
|
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ |
|
|
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری |
|
که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را |
|
|
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد |
|
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را |
|
|
همین است پیغام گلهای رعنا |
|
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را |
|
|
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید |
|
خوابی از بند رهانید مه کنعان را |
|
|
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ |
|
اگر ز ما نستانند چشم گریان را |
|
|
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش |
|
باد مراد داند، دمسردی خزان را |
|
|
به هشیاران فشان این دانهی تسبیح را زاهد |
|
که ابر از رشتهی باران به دام آورد مستان را |
|
|
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها |
|
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را |
|
|
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهی خالی |
|
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را |
|
|
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم |
|
که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را |
|
|
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد |
|
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را |
|
|
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر |
|
بس است اشک ندامت سیاهکاران را |
|
|
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم |
|
که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را |
|
|
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ |
|
ستاره نقطهی سهوست صبح روشن را |
|
|
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی |
|
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را |
|
|
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد |
|
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را |
|
|
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است |
|
یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ |
|
|
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است |
|
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را |
|
|
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود |
|
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را |
|
|
غم مردن نبود جان غم اندوخته را |
|
نیست از برق خطر مزرعهی سوخته را |
|
|
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن |
|
میشناسد دل من بوی دل سوخته را |
|
|
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ |
|
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را |
|
|
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس |
|
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را |
|
|
سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند |
|
یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را |
|