| | | | | | |
|
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان |
|
ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش |
|
|
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر |
|
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش |
|
|
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران |
|
نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش |
|
|
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش |
|
خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش |
|
|
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم |
|
چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش |
|
|
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ |
|
چو هیچ وقت نیامد به کار گریهی شمع |
|
|
چو برگ غنچهی نشکفته ما گرفته دلان |
|
نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ |
|
|
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل |
|
آسوده همین آب روان است درین باغ |
|
|
ای دیدهی گلچین بادب باش که شبنم |
|
از دور به حسرت نگران است درین باغ |
|
|
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است |
|
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟ |
|
|
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد |
|
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ |
|
|
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ |
|
گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق |
|
|
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب |
|
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهی عشق |
|
|
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست |
|
مگر بلند شود دست و تازیانهی عشق |
|
|
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری |
|
شد به خواب عدم از تلخی افسانهی عشق |
|
|
تو فکر نامهی خود کن که میپرستان را |
|
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهی تاک |
|
|
کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست |
|
موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟ |
|
|
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را |
|
یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟ |
|
|
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ |
|
هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک |
|
|
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر |
|
هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک |
|
|
از هجر شکوه با در و دیوار میکنم |
|
چون داغ دیدهای که کند گفتگو به خاک |
|
|
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند |
|
گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک |
|
|
در زهد من نهفته بود رغبت شراب |
|
چون نغمههای تر که بود در رباب خشک |
|
|
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است |
|
بر نمیخیزد گل ابری ازین دریای خشک |
|
|
در جام لاله و قدح گل غریب بود |
|
در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ |
|
|
بال و پر همند حریفان سست عهد |
|
بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ |
|
|
خندهی کبک از ترحم هایهای گریه شد |
|
تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟ |
|
|
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام |
|
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ |
|
|
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک |
|
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل |
|
|
نمیروم قدمی راه بی اشارهی دل |
|
که خضر راه نجات است استخارهی دل |
|
|
علاج کودک بدخو ز دایه میآید |
|
کجاست عشق، که در ماندهام به چارهی دل |
|
|
گلی که آفت پژمردگی نمیبیند |
|
همان گل است که چینند از نظاره گل |
|
|
هر که از حلقهی ارباب ریا سالم جست |
|
هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام |
|
|
جسم در دامن جان بیهده آویخته است |
|
سیل در گوشهی ویرانه نگیرد آرام |
|
|
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ |
|
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام |
|
|
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم |
|
ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام |
|
|
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است |
|
نقش پایم که به هر راهگذار ساختهام |
|
|
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان |
|
با دل سوخته و خون جگر ساختهام |
|
|
ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم |
|
بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام |
|
|
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام |
|
مژه دستی است که در پیش نظر داشتهام |
|
|
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا |
|
که من این بار به امید تو برداشتهام |
|
|
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب |
|
گرچه از بام بلند آسمان افتادهام |
|
|
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ |
|
خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام |
|
|
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد |
|
چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام |
|
|
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم |
|
تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام |
|
|
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من |
|
بر سر راه چون کلید اهل فال افتادهام |
|
|
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان |
|
تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام |
|
|
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد |
|
به سهواز گره روزگار وا شدهام |
|
|
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام |
|
به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام |
|
|
به پای قافله رفتن ز من نمیآید |
|
چو آفتاب به تنها روی برآمدهام |
|
|
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم |
|
اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام |
|
|
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان |
|
نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام |
|
|
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام |
|
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام |
|
|
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد |
|
تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام |
|
|
از جور روزگار ندارم شکایتی |
|
این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام |
|
|
بر روی نازبالش گل تکیه میکند |
|
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام |
|
|
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است |
|
من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام |
|
|
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است |
|
چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام |
|
|
مرد مصاف در همه جا یافت میشود |
|
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام |
|
|
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام |
|
باور نمیکنم که به منزل رسیدهام |
|
|
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است |
|
من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام |
|
|
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود |
|
زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام |
|
|
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز |
|
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام |
|
|
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست |
|
کوته نمیشود به شنیدن فسانهام |
|
|
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است |
|
تشنه یک هایهای گریه مستانهام |
|
|
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است |
|
شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانهام |
|
|
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم |
|
در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم |
|
|
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن |
|
زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم |
|
|
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی |
|
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم |
|
|
نومید نیم از کرم پیر خرابات |
|
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم |
|
|
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم |
|
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم |
|
|
محرمی نیست در آفاق به محرومی من |
|
عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم |
|
|
بود از موی سفید امید بیداری مرا |
|
بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم |
|
|
چهرهی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت |
|
سایه دستی ز اخوان وطن میخواستم! |
|
|
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش |
|
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم |
|
|
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم |
|
بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم |
|
|
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد |
|
ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم |
|
|
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات |
|
مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم |
|
|
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد |
|
اگر در دست من میبود، اول بار میبستم |
|
|
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران |
|
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم |
|
|
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد |
|
ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم |
|
|
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ |
|
که از دل سالهادامان محشر بود در دستم |
|
|
دلتنگ از ملامت اغیار نیستم |
|
چون گل، گرفته در بغل خار نیستم |
|
|
دیوانهام که بر سر من جنگ میشود |
|
جنس کساد کوچه و بازار نیستم |
|
|
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست |
|
آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم |
|
|
نشتر از نامردی در پرده چشمم شکست |
|
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم |
|
|
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم |
|
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم |
|
|
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم |
|
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم |
|
|
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من |
|
جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم |
|
|
عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز |
|
سالهابر روی دستش چون دعا میداشتم |
|
|
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی |
|
ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم |
|
|
ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من |
|
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم |
|
|
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل |
|
بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم |
|
|
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد |
|
که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر میگفتم! |
|
|
عالم بیخبری بود بهشت آبادم |
|
تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم |
|
|
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد |
|
میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم |
|
|
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را |
|
دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم |
|
|
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی |
|
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم |
|
|
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن |
|
ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم |
|
|
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم |
|
از دست روزگار برون چون دعا شدم |
|
|
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت |
|
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم |
|
|
درین قلمرو آفت، ز ناتوانیها |
|
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم |
|
|
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم |
|
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم |
|
|
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب |
|
سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم |
|
|
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من |
|
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم |
|
|
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود |
|
چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم |
|
|
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم |
|
اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم |
|
|
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری |
|
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم |
|
|
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان |
|
به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم |
|
|
ز راستی نبود شاخههای بی بر را |
|
خجالتی که من از قامت دو تا دارم |
|
|
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل |
|
به امید که من از عارض او چشم بردارم؟ |
|
|
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم |
|
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم |
|
|
چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر |
|
شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم |
|
|
که میگویدپری در دیدهی مردم نمیآید؟ |
|
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم |
|
|
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را |
|
که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم |
|
|
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم |
|
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟ |
|
|
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد |
|
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم |
|
|
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان |
|
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم |
|
|
امیدم به بی دست و پایی است، ورنه |
|
چه کار آید از دست و پایی که دارم؟ |
|
|
سپندست کز جا جهد، جا نماید |
|
درین انجمن آشنایی که دارم |
|
|
گویند به هم مردم عالم گلهی خویش |
|
پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟ |
|
|
نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم |
|
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم |
|
|
از من خبر دوری این راه مپرسید |
|
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم |
|
|
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد |
|
آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم |
|
|
تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم |
|
با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم |
|
|
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را |
|
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟ |
|
|
چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم |
|
که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم |
|
|
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار میآورد |
|
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم |
|
|
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را |
|
در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم |
|
|
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم |
|
ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم |
|
|
ز خال گوشهی ابروی یار میترسم |
|
ازین ستارهی دنباله دار میترسم |
|
|
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی |
|
خزان گزیدهام از نوبهار میترسم |
|
|
چند در دایرهی مردم عاقل باشم |
|
تختهی مشق صد اندیشهی باطل باشم |
|
|
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا |
|
بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم |
|
|
چون گوهر گرامی آدم درین بساط |
|
مسجود آفرینش و مردود آتشم |
|
|
هستی موهوم موج سرابی بیش نیست |
|
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم |
|
|
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم |
|
چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم |
|
|
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری |
|
من که عمری شد بلای آسمانی میکشم |
|
|
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم |
|
کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم |
|
|
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن |
|
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم |
|
|
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را |
|
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم |
|
|
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم |
|
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم |
|
|
کیست جز آینه و آب درین قحطآباد |
|
که کند گریه به روز سفر از دنبالم |
|
|
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن |
|
چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم |
|
|
شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟ |
|
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم |
|
|
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم |
|
نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم |
|
|
به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید |
|
زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم |
|
|
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری |
|
که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمیدانم |
|
|
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم |
|
عمری است که من زنده به جان دگرانم |
|
|
بیداری دولت به سبکروحی من نیست |
|
هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم |
|
|
ربوده است ز من اختیار، جذبهی بحر |
|
عنان گسستهتر از رشتههای بارانم |
|
|
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم |
|
که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم |
|
|
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب |
|
خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم |
|
|
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند |
|
چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم |
|
|
گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست |
|
بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم |
|
|
میکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب |
|
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم |
|
|
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر |
|
هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم |
|
|
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا |
|
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم |
|
|
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم |
|
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم |
|
|
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا |
|
چون دل خویش ز صدر راهگذر جمع کنم؟ |
|
|
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ |
|
در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟ |
|
|
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب |
|
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟ |
|
|
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان |
|
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم |
|
|
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟ |
|
دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم |
|
|
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه |
|
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟ |
|
|
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست |
|
از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟ |
|
|
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای |
|
میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟ |
|
|
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست |
|
میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم |
|
|
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟ |
|
آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟ |
|
|
از بس نشان دوری این ره شنیدهام |
|
انجام را تصور آغاز میکنم |
|
|
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق |
|
ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم |
|
|
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است |
|
من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم |
|
|
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم |
|
خزان در آینه برگ لاله میبینم |
|
|
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد |
|
تو خنده گل و من داغ لاله میبینم |
|
|
ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم |
|
گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم |
|
|
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من |
|
به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم |
|
|
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست |
|
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟ |
|
|
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم |
|
که در خزان به شکر خواب نو بهار روم |
|
|
ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد |
|
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم |
|
|
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان |
|
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟ |
|
|
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم |
|
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم |
|
|
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم |
|
وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم |
|
|
از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود |
|
من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم |
|
|
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند |
|
حکایتی که درین روزگار میشنوم |
|
|
چندان که درین دایره چون چشم پریدم |
|
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم |
|
|
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان |
|
من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم |
|
|
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان |
|
دل نمیسوزد درین کشور عزیزان را به هم |
|
|
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج |
|
وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم |
|
|
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم |
|
شکستگان جهانند مومیایی هم |
|
|
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم |
|
کنند دست یکی در گره گشایی هم |
|
|
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را |
|
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم |
|
|
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد |
|
صد سلسله از برگ نهادند به پایم |
|
|
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم |
|
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم |
|
|
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی |
|
دیگران آبندو ما ریگ ته جوی توایم |
|
|
از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل |
|
عهدی که ما به شیشه و پیمانه بستهایم |
|
|
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم |
|
از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم |
|
|
با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن |
|
دامان آفتاب مکرر گرفتهایم |
|
|
باور که میکند، که درین بحر چون حباب |
|
سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم |
|
|
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار |
|
تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم |
|
|
ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم |
|
در دفتر جهان، ورق باد بردهایم |
|
|
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار |
|
این رازها که مابه دل شب سپردهایم |
|
|
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم |
|
محراب را به سجده بتخانه بردهایم |
|
|
خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند |
|
از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم |
|
|
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم |
|
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم |
|
|
صلح از فلک به دیدهی بیدار کردهایم |
|
رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم |
|
|
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است |
|
تا خویش را چو آینه هموار کردهایم |
|
|
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست |
|
ما چشم در حریم قفس باز کردهایم |
|