صائب تبریزی (غزلیات)/دانستهام غرور خریدار خویش را
دانستهام غرور خریدار خویش را | خود همچو زلف میشکنم کار خویش را | |||||
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت | شد آب سرد، گرمی بازار خویش را | |||||
در زیر بار منت پرتو نمیرویم | دانستهایم قدر شب تار خویش را | |||||
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک | در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را | |||||
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم | چو سرو بستهایم به دل بار خویش را | |||||
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم | صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را |