| | | | | | |
|
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع |
|
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع |
|
|
دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود |
|
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع |
|
|
سوختم تا گرم شد هنگامهی دلها ز من |
|
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع |
|
|
سوختم صد بار و از بیاعتباریها نگشت |
|
قطرهی آبی به چشم روزن از دودم چو شمع |
|
|
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود |
|
زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع |
|
|
این که گاهی میزدم بر آب و آتش خویش را |
|
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع |
|
|
مایهی اشک ندامت گشت و آه آتشین |
|
هر چه از تنپروری بر جسم افزودم چو شمع |
|
|
این زمان افسردهام صائب، و گرنه پیش ازین |
|
میچکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع |
|