| | | | | | |
|
ما هوش خود با بادهی گلرنگ دادهایم |
|
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهادهایم |
|
|
بر روی دست باد مرادست سیر ما |
|
چون موج تا عنان به کف بحر دادهایم |
|
|
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا |
|
خون خوردهایم تا گره دل گشادهایم |
|
|
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما |
|
چون صبح ما ز روز ازل پیر زادهایم |
|
|
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما |
|
افتاده نیست خاک، اگر ما فتادهایم |
|
|
چون طفل نیسوار به میدان اختیار |
|
در چشم خود سوار، ولیکن پیادهایم |
|
|
گوهر نمیفتد ز بهار از فتادگی |
|
سهل است اگر به خاک دو روزی فتادهایم |
|
|
صائب بود ازان لب میگون خمار ما |
|
بیدرد را خیال که مخمور بادهایم |
|