عبید زاکانی (غزلیات)/با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز | آخر نشد میانهی ما ماجری هنوز | |||||
ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم | وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز | |||||
بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد | رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز | |||||
از کوی دوست بیخود و سرگشته میرویم | دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز | |||||
بوسیست خونبهای من و لعل او مرا | صد بار کشت و میندهد خونبها هنوز | |||||
دل در شکنج طرهی پر پیچ و تاب او | مانده است در کشاکش دام بلا هنوز | |||||
مسکین عبید در غم عشقش ز جان و دل | بیگانه گشت و یار نشد آشنا هنوز |