عبید زاکانی (غزلیات)
- بکشت غمزهی آن شوخ بیگناه مرا
- ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
- شوریده کرد شیوهی آن نازنین مرا
- در ما به ناز مینگرد دلربای ما
- ای خط و خال خوشت مایهی سودای ما
- میکند سلسلهی زلف تو دیوانه مرا
- میزند غمزهی مرد افکن او تیر مرا
- کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
- دلا با مغان آشنائی طلب
- دارم بتی به چهرهی صد ماه و آفتاب
- لطف تو از حد برون حسن تویی منتهاست
- خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست
- جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
- دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
- ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست
- ترک سر مستم که ساغر میگرفت
- رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
- سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
- ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
- مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست
- دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
- جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
- حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
- هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
- در خانه تا قرابهی ما پر شراب نیست
- دلی که بستهی زنجیر زلف یاری نیست
- بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست
- سر نخوانیم که سودا زدهی موئی نیست
- نه به ز شیوهی مستان طریق ورائی هست
- دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
- ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
- دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
- نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
- دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
- ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
- ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد
- نقش روی توام از پیش نظر مینرود
- گرم عنایت او در بروی بگشاید
- دوش اشگم سر به جیحون میکشید
- هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
- دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
- مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
- ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
- بی روی یار صبر میسر نمیشود
- سعادت روی با دین تو دارد
- لعل نوشینش چو خندان میشود
- باد صبا جیب سمن برگشاد
- کجا کسیکه مرا مژدهی چمانه دهد
- سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
- جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
- شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
- دلم زین بیش غوغا بر نتابد
- ز سوز عشق من جانت بسوزد
- وداع کعبهی جان چون توان کرد
- عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
- علیالصباح که نرگس پیاله بردارد
- خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
- ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
- پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
- یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
- باز ترک عهد و پیمان کرده بود
- از دم جان بخش نیدل را صفائی میرسد
- دل همان به که گرفتار هوائی باشد
- دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
- دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
- جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
- میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
- مرا دلیست گرفتار خطهی شیراز
- چمن دل بردن آیین میکند باز
- با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
- قصهی درد دل و غصهی شبهای دراز
- بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
- در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
- وصل جانان باشدم جان گو مباش
- نه بر هرخان و خاقان میبرم رشک
- ای ترک چشم مستت بیمار خانهی دل
- گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
- حال خود بس تباه میبینم
- ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
- یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
- منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
- باز در میکده سر حلقهی رندان شدهام
- قصد آن زلفین سرکش کردهام
- هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
- از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
- ما که رندان کیسه پردازیم
- ما گدایان بعد از این از کار و بار آسودهایم
- رفتم از خطهی شیراز و به جان در خطرم
- بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
- دلا باز آشفته کاری مکن
- در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
- منگر به حدیث خرقه پوشان
- خدایا تو ما را صفائی بده
- ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
- باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله
- مرا دلیست ره عافیت رها کرده
- مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه
- بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
- خوش بود گر تو یار ما باشی
- افتاده بازم در سر هوائی
- زهی لعل لبت درج لالی
- دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی
- زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی
- عزم کجا کردهای باز که برخاستی
- گر آن مه را وفا بودی چه بودی
- خم ابروی او در جانفزائی