عبید زاکانی (غزلیات)/در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن | یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن | |||||
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود | بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن | |||||
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد | با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن | |||||
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان | خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن | |||||
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم | کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن | |||||
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم | عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن |