عبید زاکانی (غزلیات)/دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد | وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد | |||||
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم | در گوش ما چو بانگ درایی نمیرسد | |||||
راهی که میرویم به پایان نمیبریم | جهدی که میکنیم بجایی نمیرسد | |||||
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود | وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد | |||||
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس | ممکن نمیشود که بلایی نمیرسد | |||||
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق | از خوان پادشاه صلایی نمیرسد | |||||
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید | سلطانی این چنین به گدایی نمیرسد |