عبید زاکانی (غزلیات)/ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت | مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت | |||||
ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته | دلم هزار گره در سر زبان انداخت | |||||
دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت | مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت | |||||
کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش | بدان امید که صیدی کجا توان انداخت | |||||
ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید | لب تو نکتهی باریک در میان انداخت | |||||
عجب مدار که در دور روی و ابرویت | سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت | |||||
ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود | سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت |