عبید زاکانی (غزلیات)/ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد | چو روز وصل توام در خیال میگذرد | |||||
جهان برابر چشم سیاه میگردد | چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد | |||||
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن | مرا که عمر چنین در ملال میگذرد | |||||
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست | که در حوالیش آب زلال میگذرد | |||||
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد | سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد | |||||
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات | که بر دماغ چه فکر محال میگذرد | |||||
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید | وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد |