عبید زاکانی (غزلیات)/سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت | عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت | |||||
لطافت لب و دندان و مستی چشمش | چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت | |||||
بلابه گفت که از حد گذشت جور رقیب | به طنز کفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت | |||||
بنوش بادهی صافی ز دست دلبر خویش | که بیوفایی چرخ و فلک ز حد بگذشت | |||||
عبید را دل سنگینش امتحان کردند | عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت |