عبید زاکانی (غزلیات)/گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم | با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم | |||||
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است | این خیالست که ما از سر او درگذریم | |||||
با قد و زلف درازش نظری میبازیم | تا نگویند که ما مردم کوته نظریم | |||||
دل فکنده است در این آتش سودا ما را | وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم | |||||
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش | وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم | |||||
جان ما وعدهی وصلست نه این روح مجاز | تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم | |||||
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید | یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم |