عبید زاکانی (غزلیات)/در ما به ناز مینگرد دلربای ما
در ما به ناز مینگرد دلربای ما | بیگانهوار میگذرد آشنای ما | |||||
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز | تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما | |||||
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم | ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما | |||||
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم | زیرا که فارغست طبیب از دوای ما | |||||
هردم ز شوق حلقهی زنجیر زلف او | دیوانه میشود دل آشفته رای ما | |||||
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین | بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما | |||||
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک | او میکند همیشه خرابی بجای ما |