عطار (غزلیات)/آن را که غمت به خویش خواند
آن را که غمت به خویش خواند | شادی جهان غم تو داند | |||||
چون سلطنتت به دل درآید | از خویشتنش فراستاند | |||||
ور هیچ نقاب برگشایی | یک ذره وجود کس نماند | |||||
چون نیست شوند در ره هست | جان را به کمال دل رساند | |||||
زان پس نظرت به دست گیری | عشق تو قیامتی براند | |||||
جان را دو جهان تمام باید | تا بر سگ کوی تو فشاند | |||||
چون بگشایی ز پای دل بند | جان بند نهاد بگسلاند | |||||
هر پرده که پیش او درآید | از قوت عشق بردراند | |||||
ساقی محبتش به هر گام | ذوق می عشق میچشاند | |||||
وقت است که جان مست عطار | ابلق ز جهان برون جهاند |