عطار (غزلیات)/ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته
ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته | صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته | |||||
ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته | برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته | |||||
تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی | سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته | |||||
گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته | صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته | |||||
اندیشهی تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس | بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته | |||||
عطار اندر ذکر خود وز نکتههای بکر خود | گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته |