| | | | | | |
|
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست |
|
با درد او بساز که درمان پدید نیست |
|
|
حد تو صبرکردن و خونخوردن است و بس |
|
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست |
|
|
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو |
|
این است چارهی تو چو جانان پدید نیست |
|
|
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش |
|
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست |
|
|
با پاسبان درگه او های و هوی زن |
|
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست |
|
|
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق |
|
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست |
|
|
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر |
|
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست |
|
|
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود |
|
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست |
|
|
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان |
|
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست |
|
|
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد |
|
نبود عجب که چشمهی حیوان پدید نیست |
|