عطار (غزلیات)/ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

عطار (غزلیات) از عطار
(ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست)
  ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست با درد او بساز که درمان پدید نیست  
  حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس زیرا که حد وادی هجران پدید نیست  
  در زیر خاک چون دگران ناپدید شو این است چاره‌ی تو چو جانان پدید نیست  
  ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست  
  با پاسبان درگه او های و هوی زن چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست  
  ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست  
  فانی شو از وجود و امید از عدم ببر کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست  
  از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست  
  جان ناپدید آمد و در آرزوی جان از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست  
  عطار را اگر دل و جان ناپدید شد نبود عجب که چشمه‌ی حیوان پدید نیست