| | | | | | |
|
ای یک کرشمهی تو صد خون حلال کرده |
|
روی چو آفتابت ختم جمال کرده |
|
|
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب |
|
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده |
|
|
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی |
|
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده |
|
|
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن |
|
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده |
|
|
اول چو بدرهی سیم از نور بدر بوده |
|
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده |
|
|
یک غمزهی ضعیفت صد سرکش قوی را |
|
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده |
|
|
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته |
|
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده |
|
|
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته |
|
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده |
|
|
دل را شده پریشان حالی و روزگاری |
|
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده |
|
|
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد |
|
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده |
|
|
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان |
|
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده |
|
|
گویاترین کسی را کو تیزبینتر آمد |
|
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده |
|
|
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین |
|
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده |
|