| | | | | | |
|
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم |
|
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم |
|
|
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم |
|
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم |
|
|
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر |
|
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم |
|
|
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو |
|
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم |
|
|
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم |
|
کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم |
|
|
به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون |
|
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم |
|
|
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم |
|
درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم |
|
|
یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی |
|
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم |
|
|
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی |
|
من این دریای پرشور از نمک کمتر نمیدانم |
|
|
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت |
|
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمیدانم |
|