| | | | | | |
|
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو |
|
بس خون که از دلها بریخت آن غمزهی خونریز تو |
|
|
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن |
|
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو |
|
|
در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان |
|
چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خونریز تو |
|
|
شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل |
|
از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو |
|
|
آنها که مردان رهند از شوق تو جان میدهند |
|
شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو |
|
|
از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت |
|
چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو |
|
|
بی روی تو ای دل گسل درماندهی پایی به گل |
|
عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو |
|