| | | | | | |
|
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست |
|
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست |
|
|
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر |
|
خورشید را ز پردهی مشکین نقاب بست |
|
|
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید |
|
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست |
|
|
گر چهرهی تو در نگشادی فتوح را |
|
میخواست طرهی تو ره فتح باب بست |
|
|
عالم که بود تیرهتر از زلف تو بسی |
|
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست |
|
|
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت |
|
تا هست آب خضر که دل در سراب بست |
|
|
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد |
|
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست |
|
|
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم |
|
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست |
|
|
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو |
|
از قفل لعل چو در در خوشاب بست |
|
|
جادو شنیدهام که ببندد به حکم آب |
|
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست |
|
|
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد |
|
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست |
|
|
چون خیمهی جمال تو از پیش برفگند |
|
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست |
|
|
جانی که گشت خیمهنشین جمال تو |
|
یکبارگی در هوس جاه و آب بست |
|
|
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت |
|
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست |
|