عطار (غزلیات)/تا خطت آمد به شبرنگی پدید
تا خطت آمد به شبرنگی پدید | فتنه شد از چند فرسنگی پدید | |||||
چون ز تنگت نیست رایج یک شکر | جان کجا آید ز دلتنگی پدید | |||||
پیش خورشید رخت چون ذرهای | عقل ناید از سبک سنگی پدید | |||||
در زمستان روی چون گل جلوه کن | تا کند بلبل خوش آهنگی پدید | |||||
خون من خوردست چشم شنگ تو | چشم تو تا کی کند شنگی پدید | |||||
بی تو عمری صبر کردم وین زمان | اسب صبرم میکند لنگی پدید | |||||
میکشم خواری رنگارنگ تو | آخر آید بو که یک رنگی پدید | |||||
طفلکیام هندوی وصلت مکن | هجر را بر صورت زنگی پدید | |||||
گر شود عطار خاکت آفتاب | بر درش آید به سرهنگی پدید |