عطار (غزلیات)/جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو | دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو | |||||
چندین حجاب و بنده به ره بر گرفتهای | تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو | |||||
چون مشک در حجاب شدی در میان جان | تا ناقصان عشق نیابند بوی تو | |||||
گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان | تا جز تو هیچکس نبرده ره به سوی تو | |||||
در غایت علوی تو ارواح پست شد | کو دیدهای که در نظر آرد علوی تو | |||||
در وادی غم تو دل مستمند ما | خالی نبود یک نفس از جستجوی تو | |||||
بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت | عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو | |||||
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب | عطار را بسوخت دل از آرزوی تو |