| | | | | | |
|
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی |
|
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی |
|
|
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه |
|
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی |
|
|
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست |
|
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی |
|
|
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا |
|
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی |
|
|
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر |
|
میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی |
|
|
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه |
|
چون سگان کوی خویشم ریزهی خوانی دهی |
|
|
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای |
|
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی |
|
|
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست |
|
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی |
|
|
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم |
|
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی |
|
|
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست |
|
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی |
|