| | | | | | |
|
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی |
|
سود و سرمایهی دین بر سر بازار کنی |
|
|
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است |
|
خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی |
|
|
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش |
|
چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی |
|
|
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر |
|
عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی |
|
|
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری |
|
وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی |
|
|
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه |
|
نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی |
|
|
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود |
|
خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی |
|
|
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت |
|
طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی |
|
|
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه |
|
به چه شادی خرفا خندهی بسیار کنی |
|
|
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ |
|
عنکبوتانه کجا پردهی احرار کنی |
|
|
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود |
|
خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی |
|
|
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن |
|
لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی |
|
|
خویش و همسایهی تو گرسنه وز پر طمعی |
|
نفروشی به کسی غله در انبار کنی |
|
|
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهی آن |
|
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی |
|
|
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین |
|
وانگه از ناز به مرغ و بره پرواز کنی |
|
|
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند |
|
به تعزز سزد ار در همه نظار کنی |
|
|
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا |
|
اول آن به که طلبکاری عطار کنی |
|