| | | | | | |
|
در راه تو مردانند از خویش نهان مانده |
|
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده |
|
|
در قبهی متواری لایعرفهم غیری |
|
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده |
|
|
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه |
|
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده |
|
|
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود |
|
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده |
|
|
در عالم ما و من نی ما شده و نی من |
|
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده |
|
|
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم |
|
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده |
|
|
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم |
|
صد دایره عرش آسا در نقطهی جان مانده |
|
|
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته |
|
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده |
|
|
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته |
|
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده |
|
|
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده |
|
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده |
|
|
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون |
|
از خوف شده مویی در خط امان مانده |
|
|
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت |
|
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده |
|
|
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش |
|
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده |
|
|
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز |
|
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده |
|
|
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده |
|
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده |
|