| | | | | | |
|
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس |
|
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس |
|
|
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام |
|
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس |
|
|
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین |
|
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس |
|
|
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست |
|
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس |
|
|
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست |
|
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس |
|
|
کرسی است سینهی تو و عرش است دل درو |
|
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس |
|
|
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش |
|
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس |
|
|
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب |
|
اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس |
|
|
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی |
|
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس |
|
|
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو |
|
در لذت حقیقت خود از الم مپرس |
|