عطار (غزلیات)/در قعر جان مستم دردی پدید آمد
در قعر جان مستم دردی پدید آمد | کان درد بندیان را دایم کلید آمد | |||||
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم | هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد | |||||
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل | وین منکران ره را گفت و شنید آمد | |||||
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق | زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد | |||||
شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا | جام محبت او با بوسعید آمد | |||||
تا دادهاند بویی عطار را ازین می | عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد |