| | | | | | |
|
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی |
|
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی |
|
|
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان |
|
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی |
|
|
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم |
|
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی |
|
|
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی |
|
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی |
|
|
با قالب جسمانی با ما نرود کاری |
|
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی |
|
|
رو خرقهی جسمت را در آب فنا میزن |
|
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی |
|
|
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران |
|
از خود چو شدی بیخود برخیز چه مییابی |
|
|
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی |
|
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی |
|
|
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو |
|
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی |
|
|
دردیکش درد ما در راه کسی باید |
|
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی |
|
|
تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده |
|
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی |
|
|
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی |
|
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی |
|
|
هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی |
|
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی |
|
|
آیینهی دیداری جسم تو حجاب توست |
|
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی |
|