| | | | | | |
|
دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت |
|
دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت |
|
|
جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او |
|
غصهها کردش ز پشت دست دندان برگرفت |
|
|
ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس |
|
برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت |
|
|
جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت |
|
عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت |
|
|
بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او |
|
گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت |
|
|
فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف |
|
ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت |
|
|
شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب |
|
بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت |
|