| | | | | | |
|
دوش ناگه آمد و در جان نشست |
|
خانه ویران کرد و در پیشان نشست |
|
|
عالمی بر منظر معمور بود |
|
او چرا در خانهی ویران نشست |
|
|
گنج در جای خراب اولیتر است |
|
گنج بود او در خرابی زان نشست |
|
|
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج |
|
چون دلش بگرفت در زندان نشست |
|
|
گرچه پیدا برد دل از دست من |
|
آمد و بر جان من پنهان نشست |
|
|
چون مرا تنها بدید آن ماه روی |
|
گفت تنها بیش ازین نتوان نشست |
|
|
جان بده وانگه نشست ما طلب |
|
که توان با جان بر جانان نشست |
|
|
از سر جان چون تو برخیزی تمام |
|
من کنم آن ساعتت در جان نشست |
|
|
چون ز جانان این سخن بشنید جان |
|
خویش را درباخت و سرگردان نشست |
|
|
خویشتن را خویشتن آن وقت دید |
|
کو چو گویی در خم چوگان نشست |
|
|
دایما در نیستی سرگشته بود |
|
زان چنین عطار زان حیران نشست |
|