| | | | | | |
|
شمع رویت را دلم پروانهای است |
|
لیک عقل از عشق چون بیگانهای است |
|
|
پر زنان در پیش شمع روی تو |
|
جان ناپروای من پروانهای است |
|
|
بر سر موی است جان کز دیرگاه |
|
یک سر موی توام در شانهای است |
|
|
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک |
|
هر شکن از زلف تو بتخانهای است |
|
|
واندران بتخانه درد عشق را |
|
جان خون آلود من پیمانهای است |
|
|
وصل تو گنجی است پنهان از همه |
|
هر که گوید یافتم دیوانهای است |
|
|
در خرابات خرابی میروم |
|
زانکه گر گنجی است در ویرانهای است |
|
|
مرغ آدم دانهی وصل تو جست |
|
لاجرم در بند دام از دانهای است |
|
|
خفتهای کز وصل تو گوید سخن |
|
خواب خوش بادش که خوش افسانهای است |
|
|
وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا |
|
هر که فانی شد ز خود مردانهای است |
|
|
گر مرا در عشق خود فانی کنی |
|
باقیت بر جان من شکرانهای است |
|
|
بیدقی عطار در عشق تو راند |
|
گر به فرزینی رسد فرزانهای است |
|