عطار (غزلیات)/عقل را در رهت قدم برسید
عقل را در رهت قدم برسید | هر چه بودش ز بیش و کم برسید | |||||
قصهی تو همی نبشت دلم | چون به سر مینشد قلم برسید | |||||
دلم از بس که خورن بخورد از او | در همه کاینات غم برسید | |||||
بیتو از بس که چشم من بگریست | در دو چشمم ز گریه نم برسید | |||||
جان همی خواند عهدنامهی تو | چون به نامت رسید دم برسید | |||||
دل چو بنواخت ارغنون وصال | زود بگسست و زیر و بم برسید | |||||
در دم دل ز نقش سکهی عشق | نقش مطلق شد و درم برسید | |||||
عقل عطار چون ره تو گرفت | ره به سر مینشد قلم برسید |