| | | | | | |
|
عقل کجا پی برد شیوهی سودای عشق؟ |
|
باز نیابی به عقل سّر معمای عشق |
|
|
عقل تو چون قطرهایست مانده ز دریا جدا |
|
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق؟ |
|
|
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد |
|
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق |
|
|
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرّا کنی |
|
راست بود آن زمان از تو تولای عشق |
|
|
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم |
|
خام بود از تو خام، پختنِ سودای عشق |
|
|
عشق چو کار دل است دیدهی دل باز کن |
|
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق |
|
|
دوش درآمد به جان دمدمهی عشق او |
|
گفت اگر فانیای هست تو را جای عشق |
|
|
جان چو قدم در نهاد، تا که همی چشم زد |
|
از بن و بیخش بکند قوّت و غوغای عشق |
|
|
چون اثر او نماند، محو شد اجزای او |
|
جای دل و جان گرفت جملهی اجزای عشق |
|
|
هست درین بادیه جملهی جانها چو ابر |
|
قطرهی باران او درد و دریغای عشق |
|
|
تا دل عطّار یافت پرتوِ این آفتاب |
|
گشت ز عطّار سیر، رفت به صحرای عشق |
|