| | | | | | |
|
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد |
|
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد |
|
|
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد |
|
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد |
|
|
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد |
|
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد |
|
|
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا |
|
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد |
|
|
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی |
|
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد |
|
|
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد |
|
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد |
|
|
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی |
|
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد |
|
|
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید |
|
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد |
|
|
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد |
|
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد |
|
|
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود |
|
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد |
|
|
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا |
|
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد |
|
|
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری |
|
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد |
|