| | | | | | |
|
نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد |
|
خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شد |
|
|
در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند |
|
خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شد |
|
|
در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا، در کسوت قطره |
|
در بحر به شکل در شهوار برآمد |
|
|
در شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد |
|
خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عین بتان شد |
|
|
از بهر خود ایوان و سرا خواست که سازد، قصری ز بشر ساخت |
|
در صورت سقف و در و دیوار برآمد، خود خانه و مان شد |
|
|
خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر، خود مرهم خود گشت |
|
خود بر صفت مردم بیمار برآمد، خود فاتحه خوان شد |
|
|
اشعار مپندار اگر چشم سرت هست، رازی است نهفته |
|
آنچه به زبان از دل عطار برآمد، این بود که آن شد |
|