| | | | | | |
|
هر که را دانهی نار تو به دندان آید |
|
هر دم از چشمهی خضرش مدد جان آید |
|
|
کو سکندر که لب چشمهی حیوان دیدم |
|
تا به عهد تو سوی چشمهی حیوان آید |
|
|
عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را |
|
پیش لعل لب تو از بن دندان آید |
|
|
هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی |
|
حال او چون سر زلف تو پریشان آید |
|
|
وانکه بر طرهی زیر و زبرت دست گشاد |
|
از پس و پیش برو ناوک مژگان آید |
|
|
چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز |
|
همچو گویی سر مردانش به چوگان آید |
|
|
سر مردان جهان در سر چوگان تو شد |
|
مرد کو در ره عشقت که به میدان آید |
|
|
در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز |
|
نیست امید که این راه به پایان آید |
|
|
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در |
|
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید |
|