| | | | | | |
|
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد |
|
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد |
|
|
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز |
|
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد |
|
|
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد |
|
در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد |
|
|
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح |
|
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد |
|
|
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت |
|
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد |
|
|
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست |
|
جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد |
|
|
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن |
|
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد |
|
|
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق |
|
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد |
|