عطار (غزلیات)/چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد

عطار (غزلیات) از عطار
(چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد)
  چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد  
  شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد  
  بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبه‌ی پندار خود ز گوش بر آورد  
  بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست میان درد و به بازار درد نوش بر آورد  
  فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد  
  مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد  
  به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد  
  ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد  
  سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد