| | | | | | |
|
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد |
|
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد |
|
|
شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت |
|
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد |
|
|
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را |
|
که عقل پنبهی پندار خود ز گوش بر آورد |
|
|
بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست |
|
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد |
|
|
فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم |
|
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد |
|
|
مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او |
|
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد |
|
|
به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت |
|
هزار نعره از آن پیر فوطهپوش بر آورد |
|
|
ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار |
|
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد |
|
|
سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار |
|
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد |
|